اين روزها !
به نام خدا
سلام دختر نازم ! اين روزا يه كم داري اذيت ميكني شايد به قول بابايي تو اين سن بچه ها معمولا بهونه گير ميشن و بايد باهاشون كنار بياييم . البته بعضي وقتا لجباز و يه دنده ميشي و به هر بهونه اي جيغ ميكشي من و بابايي هم تا جايي كه برامون امكان داشته باشه اعتنايي به داد وفريادت نمي كنيم تا اينكه خودت خسته ميشي و مياي سراغ ما و اصلا به روي خودت نمياري انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده تازه شروع ميكني به خنديدن تا ما رو مجبور كني بخنديم و تحويلت بگيريم البته شرط ما رو هم ميدوني كه اول بايد معذرت خواهي كني وهمين كه يه كم تحويلت گرفتيم خوراكيهاي مورد علاقه ت رو درخواست ميكني ولي اين بار با زيركي تمام روشت تغيير ميكنه و اينطوري ميگي : ميشه لطفا فلان چيز و بهم بدي خواهش ميكنم. يه چند روزيه ميبرمت تو حسينيه نزديك خونمون يه كلاسي براي بچه هاي 3 سال به بالا گذاشتن ولي شما رو هم پذيرفتن .ميخواستيم ببريمت مهد ولي چون دور از خونه بود و رفت و آمد برام سخت بود و سن شما هم كمه ديگه گفتيم فعلا ببريمت اينجا كه يه كم سرگرم بشي . هدف من وبابايي اينه كه از تنهايي در بيايي و دوستاي تازه پيدا كني . خوشبختانه علاقه نشون دادي و اونجا رو دوست داري .عزيز دلم اميدوارم هميشه تنت سالم باشه و خدا تو رو برام نگه داره .